Saturday, July 16, 2005

بیانی شاعرانه از اشراق

باگوان عزيز:
گفته شده كه زماني كه بودا به اشراق رسيد، تمامي كائنات مسرور گشت، گل ها از آسمان باريدن گرفتند، ملائكه در اطرافش به رقصيدن پرداختند و خود ايندرا Indra، سلطان تمام ملائك، با دستاني به هم چسبيده پايين آمد و در پاي بودا سر فرود آورد. درخت ها خارج از فصل شروع به گل دادن كردند __ تمامي جهان هستي به جشن گرفتن پرداخت.
باوجوديكه داستان مربوط به بيداري بودا فقط شاعرانه است، من احساس مي كنم كه جهان هستي مي بايست لذت برده باشد و هنوز هم بسيار بيشتر از اشراق شما لذت مي برد. به نظر من، در شما، تمامي موجودات بيدار گذشته، در يك آخرين تلاش دراماتيك، بر اين سياره ي تشنه و محنت زده، خرد، عشق و مهر مي بارند.
باگوان، وقتي شما به اشراق رسيديد، چه اتفاقي افتاد؟

واقعه ي بيدار شدنThe happening of enlightenment این را نمي توان به نثر آورد. نثر بسيار بي حاصل است. و رخداد اشراق بسيار شاعرانه است.
اين غايي ترين رابطه ي احساسي در جهان است.
مشكل اين است كه چگونه آن رويداد بي كلام را به كلام آورد.
هيچ درختي خارج از فصل گل نمي دهد. هيچ گلي از آسمان بارش نمي كند. ملائك در اطراف فرد بيدار شده به رقص نمي آيند. ولي بااين حال، تمام اين ها درست است. گويي كه درختان خارج از فصل شكوفه داده اند. "گويي كه" را ازياد نبر: گويي كه ملائك در اطراف آن شخص بيدار به رقص آمده اند، گويي كه تمامي هستي يك ضيافت شده بود.
جهان هستي يك ضيافت مي شود، ولي بسيار ساكت و آرام است، و اين پديده چنان از زبان به دور است كه براي بيان آن بايد از پديده هاي افسانه اي استفاده كنيم. به عبارتي ديگر، درختان مي بايد خارج از فصل شكوفه مي دادند __ باوجودي كه ندادند وگل ها بايد از آسمان مي باريدند __ ولي نباريدند.
بايد اين روش بيان شاعرانه را درك كني كه هرگاه كسي به بيداري مي رسد، اين تنها اشراق او نيست __ زيرا كه او ازبين رفته است، براي همين اشراق رخ داده __ اين در سراسر جهان هستي منتشر مي شود، توسط هر رشته از زندگي احساس مي شود.
و با هر يك فرد كه به اشراق برسد، تمام سطح آگاهي و معرفت بشر قدري بالاتر مي رود. هرآنچه كه انسان امروز هست، حاصل تلاش خودش نيست، اعتبار آن به آن چند نفر فرد بيدار در سراسر زمين مي رسد. آنان را مي توان با انگشتان دست شمرد. ولي هرناپديدشدن، و نور خالص شدن به تمامي بشريت خفته تكاني داده است تا به طرفسطحي بهتر از آگاهي پيش برود.
ما هركجا كه باشيم، بسيار مديون كساني هستيم كه حتي آنان را نمي شناسيم.
ولي با شعر قدري دشوار است. يك مشكل اين است كه اگر آن را توضيح بدهي، نثر مي شود، كيفيت شاعرانه اش را ازدست مي دهد. دوم، مومنين و معتقدين مي پندارند كه اين شعر نيست، هرچه كه گفته شده، واقعاً رخ داده است، تاريخ است __ نه افسانه، بلكه واقعيت است. اگر آن ها را شعر بخواني خشمگين مي شوند __ با وجودي كه شعر بياني والاتر از نثر است.
و اين نوع از شعر براي تمامي انسان هاي بيدار در سراسر دنيا به كار رفته است.
نخستين باري كه وارد بمبئي شده بودم __ مي بايد در سال 1960 بوده باشد __ در جشن زادروز ماهاويراMahavira سخنراني مي كردم. و بمبئي قرارگاه مستحكم جين هاستJains .
من براي آنان مطلقاً ناشناس بودم. آنان دو سخنران داشتند. من توسط يكي از اشخاص بسيار معتبر هند به آنان معرفي شده بودم، مردي بسيار ساده و فروتن، ولي از قضا مديرعامل جمنالال باجاج Jamnalal Bajajدر واردا Wardhaبود. جمنالال باجاج يكي از ثروتمندترين مردان هند بود كه همه چيزش را در راه مبارزه براي آزادي فدا كرده بود. او يك ميهمانسراي بزرگ برپا كرده بود كه دست كم پانصدنفر مي توانستند در آنجا مستقر شوند و در آنجا پيوسته گردهمايي براي مبارزات آزاديخواهانه برقرار بود. و عاقبت او ماهاتماگاندي، كه رهبر بود، را نيز ترغيب كرد تا به واردا بيايد و در آن نزديكي و در خارج از شهر براي او يك معبد ساخت.
و اين پيرمرد، چيران جلال بادجاتيا Chiranjilal Badjatya ، از آن ميهمانسرا مراقبت مي كرد. اين ميهمان ها عاقبت رييس جمهور هند شدند، حاكمان تمام ايالت ها شدند، وزيران اعظم شدند، وزراي كابينه ها شدند __ تمام مقام هاي عالي پس از آزادي هند به دستان اين مردمان افتاد كه در ميهمانسراي جمنالال باجاج ميهمان بودند و جمنالال باجاج از آنان مراقبت مي كرد. بنابراين او صميمانه با تمام رهبران مشهور هند در تماس بود و هيچ فرد با اهميتي نبود كه او برايش ناشناس باشد. و آنان همگي به او احترام مي گذاشتند __ زيرا مردي سالخورده بود، و بسيار عاشقانه به آنان خدمت كرده بود.
بازهم از قضا، بارديگر با من برخورد كرد.
در جبل پورJabalpur ، در كوهستان، مجتمعي بسيار زيبا از معابد جين ها وجود دارد. و سنگ هاي جبل پور يك ويژگي دارند ___ همگي گرد هستند. سنگ هاي بزرگ، تخته سنگ هاي عظيم، ولي همگي گرد و تخم مرغ شكل هستند، كه ثابت مي كند كه زمين در جبل پور نخستين بار از اقيانوس بيرون آمد. آن سنگ هاي بزرگ ميليون ها سال بود كه در اقيانوس چرخ مي زدند __ گردي آن ها به اين سبب است... و نه تنها يكي، ميليون ها تخته سنگ. در آنجا كوهستاني عجيب است. يك كوه معمولي نيست، فقط آن قطعات سنگ كه روي هم چيده شده اند __ زيبايي خودش را دارد.
و ضيافتي در آنجا برپا بود. من براي سخنراني به آنجا رفته بودم و وقتي كه بيرون مي آمدم اين پيرمرد را ديدم كه كنار جاده ايستاده است. صبحي سرد بود. او در پتويي پيچيده شده بود. او به سادگي پتو را روي زمين انداخت و از من خواست در آنجا بنشينم، ولي من گفتم، "پتوي شما كثيف مي شود."
گفت، "نگران پتو نباش."
گفتم، "شما سنتان زياد است، ممكن است سرما بخوريد."
گفت، "نگران نباش. فقط بنشين. فقط با من بنشين. و نمي توانم از تو بخواهم روي زمين بنشيني. من به تمام خطيبان اين كشور گوش داده ام __ از پايين ترين تا بالاترين، ماهاتما گاندي __ ولي طوري كه تو چيزها را مي گويي، هيچكس قلب مرا اينگونه لمس نكرده است. من فقط يك خواهش دارم، لطفاً درخواست اين پير مرد را رد نكن."
گفتم، "نخست به من بگو چه مي خواهي." من هيچ فكري نداشتم كه او چه مي خواهد.
گفت، "من در يكي از اين روزهاي سال تو را به بمبئي دعوت مي كنم. مي خواهم تو را با مردمان مهمي آشنا كنم. وگرنه، درست همانطور كه من از تو خبر نداشتم، آنان نيز بي خبر خواهند ماند."
و بمبئي پايتخت واقعي هند است براي روشنفكران، صاحبان صنايع. حتي سياست بازهاي دهلي نيز زير نفوذ مردمان بمبئي هستند، زير آنان براي انتخابات به پول نياز دارند و تمام پول ها در بمبئي است.
تعجب خواهيد كرد كه بدانيد بمبئي فقط ده ميليون جمعيت دارد __از يك كشور نهصد ميليوني __ ولي نيمي از ثروت تمام كشور را دارد. ده ميليون در براير هشتصدوهشتاد ميليون، نيمي از ثروت كشور را در دست دارند. البته كه قدرت دارند.
پس او به من گفت، "من نمي خواهم اين مردمان تو را ازدست بدهند."
گفتم، "شما بسيار عاشقانه دعوت مي كنيد. من خواهم آمد. ولي هيچكس را در آنجا نمي شناسم. كسي مرا نمي شناسد."
گفت، "من آنجا خواهم بود و ترتيبي خواهم داد تا اين مردم تو را بشناسند."
و خنده دار بود، زيرا وقتي به بمبئي رسيدم در قسمت تهويه مطبوع قطار ايستاده بودند. تقريباً پنجاه نفر از اينجا به آنجا مي دويدند و نگاه مي كردند. و آنان به من نگاه مي كردند __ به نوعي متقاعد شده بودند كه اين مرد خودش است، و به نوعي متقاعد نشده بودند! و آن ها ادامه مي دادند. تمام قطار خالي شد. فقط من آنجا ايستاده بودم و آن پنجاه نفر كه براي استقبال از من آمده بودند. حالا ديگر كسي باقي نمانده بود.
پس عاقبت از من پرسيدند، "چه اتفاقي افتاده؟آيا شما امروز كلاه گاندي خود را برسر نمي گذاريد؟"
گفتم، "چه كسي به شما گفته كه من تا به حال هرگز كلاه گاندي برسر گذاشته ام؟"گفتند. جمنالال باجاج كه شما را دعوت كرده است."
گفتم، "او مردي سالخورده است و تمامي عمرش را با كساني زندگي كرده كه همگي كلاه گاندي برسر داشتند __ اين نماد آزاديخواهان بود __ پس همه چيز را خوب توصيف كرده و فقط يك كلاه گاندي هم اضافه كرده است."
و آنان همگي از پايين تا بالاي مرا برانداز مي كردند __ همه چيز درست بود و فقط آن كلاه كسر بود __ و مي گفتند، "اين آن مرد نيست."
و جمنالال باجاج در ترافيك گرفتار شده بود و قدري دير رسيد، وقتي كه آنان كشف كرده بودند كه: "من آن كلاه را برسر نمي گذارم و من كسي هستم كه شما دنبالش مي گرديد. من مي دانم كه شما به دنبال من هستيد و به اينجا و آنجا مي دويد."
و جمنالال باجاج هن- هن زنان و خسته از راه رسيد، پيرمرد! و گفت، "گوش بدهيد. من يك چيز را فراموش كردم. او كلاه گاندي برسر نمي گذارد. شايد به اين خاطر كه من در تمام زندگيم با مردمان زيادي بوده ام كه اين كلاه را برسر داشته اند يا اينكه خيال كرده بودم يا اينكه از دهانم در رفته بود و به شما گفتم."
اين مردم كاملاً از وجود من و ديدگاه هايم يا هرچيز ديگر بي خبر بودند. پس قدري مشكوك بودند، ولي چون جمنالال باجاج مردي بسيار مهم بود، از من درخواست و دعوت كردند.
ولي آنان همچنين مشهورترين راهب جين در بمبئي، چيترابانو Chitrabhanu را نيز دعوت كرده بودند.
و طبيعتاً همه به چيترابانو علاقه داشتند تا به او گوش بدهند، او مهم ترين راهب جين در منطقه ي بمبئي بود.
پس نخست او سخن گفت.و چون سخنانش پايان گرفت و من ايستادم، مردم شروع كردند به ترك كردن آنجا. مردي ناشناس، كسي چه مي داند، شايد اتلاف وقت باشد. من مجبور شدم برسر آن مردم فرياد بكشم: "فقط پنج دقيقه صبر كنيد و پس از پنج دقيقه مي توانيد برويد __ ولي نه قبل از آن. پس بنشينيد! به صندلي هايتان بازگرديد!" آنان هرگز فكر نمي كردند كه كسي بتواند چنين كاري بكند.
و گفتم، "اين مطلقاً از تمدن به دور است. دست كم مي توانيد پنج دقيقه گوش بدهيد و سپس آزاد هستيد كه برويد. هركسي بخواهد برود كسي مانعش نمي شود، ولي براي پنج دقيقه هيچكس نمي تواند برود."
و من شروع كردم مورد به مورد به انتقادكردن از مطالبي كه چيترابانو گفته بود و پس از پنج دقيقه گفتم، "حالا اگر كسي بخواهد برود، مي تواند برود. پس از اين، هيچكس مجاز به رفتن نيست تا من حرف هايم تمام شود." حتي يك نفر نيز آنجا را ترك نكرد، زيرا آنچه كه در آن پنج دقيقه گفتم، كافي بود تا آنان را متقاعد كند كه چيترابانو فقط يك احمقidiot است.
زيرا در داستان ماهاويرا همين نوع شعر به نحوي ديگر مي آيد و چيترابانو سعي داشت اثبات كند كه آن وقايع، حقيقي بوده اند.
براي نمونه، ماهاويرا توسط مار گزيده مي شود و به جاي خون از پايش شير بيرون مي آيد. و او سعي داشت اثبات كند كه اين يك مورد حقيقي بوده است. يا اينكه وقتي راه مي رفته __ او برهنه و بدون پوشاك مي گشته __ اگر خاري بر سر راهش بوده، آن خارها بلافاصله از سر راه او كنار مي رفته اند، زيرا ماهاويرا تمامي اعمال اهريمني خودش را به پايان برده بود و اينك جهان هستي نمي خواهد هيچ درد ديگري به او بدهد. پس حتي خارها هم چنان حساس هستند كه بي درنگ از سر راه او كنار مي روند. و او سعي داشت اثبات كند كه اين موارد واقعي بوده اند.
و من شروع كردم به انتقادكردن از او: "اين مرد، چيترابانو، كه شما با چنين احترامي به او گوش داديد، فقط يك احمق است." تكاني به جمعيت افتاد. برخي از مردمي كه در آن جلسه بودند، هنوز هم سالكان من هستند و مي گويند كه در آنوقت فكر كردند كه شورشي صورت خواهد گرفت. چيترابانو توسط اجتماع جين ها بسيار مورد حرمت است و اين مرد او را يك احمق مي خواند. و آنان حتي نمي دانستند كه من كي هستم! من به يقين با جينسيم مخالف هستم. و گفتم، "اين مرد نمي تواند فرق بين نظم و نثر را درك كند. شعر حقيقتي دارد، ولي واقعي نيست، درست هست، ولي حقيقي نيست. يك معنا است، يك اهميت است كه نمي توان به هيچ راه ديگر بيان شود."
ماهاويرا نخستين كسي است كه عدم خشونت __ نكشتن، رنج ندادن و آزار ندادن به هرگونه موجود __ را به عنوان پايه ي مذهب خودش قرار داد.
حالا جهان هستي بايد به چنين مردي حرمت گذارد. من فكر نمي كنم كه يك خار بتواند ماهاويرا را بشناسد، حتي يك انسان هم او را نمي شناسد، حتي همين چيترابانو هم او را نمي شناسد __ او از آن خار هم بدتر است. هيچ خاري از سر راه او كنار نرفته است.
ولي اين فقط راهي است براي بيان اينكه جهان هستي به حساس بودن ماهاويرا چنان حرمت مي نهد كه اگر ممكن بود، خارها را از سر راه او برمي داشت.
آن نيت وجود دارد، ولي واقعه اي حقيقي وجود ندارد. و واقعه بي معني است.
نكته ي واقعي اين است كه تمام جهان هستي عاشق اين پيشكش او به بشريت است و به آن احترام مي گذارد.
حالا از جاي نيش مار، نمي تواند شير بيرون آيد. دو امكان وجود دارد: يا اينكه ماهاويرا پر از شير است __ يك بطري شير است! خوني ندارد! زيرا تضميني نيست كه مار يك نقطه ي مشخص را بگزد. مي توانست هرجاي ديگر را هم بگزد، پس او بايد پر از شير باشد. ولي شير يك مشكل ديگر است. به زودي تبديل به ماست مي شود و آنوقت ماهاويرا مي بايد بوي ماست به خود بگيرد! و شايد از سوراخ هايش كره بيرون بزند!
واقعي ساختن اين فقط بي معني است.
و يا يك امكان ديگر وجود دارد:اين زن است كه مي تواند خون را به شير تبديل كند، ولي در اينصورت او مكانيسمي مشخص در پستان هايش دارد. پس امكان ديگر اين است كه ماهاويرا در سراسر بدنش پستان هايي دارد.
ولي حقيقت اين است كه اين فقط يك شعر است و اين احمق شعر را نمي فهمد. اين فقط راهي است براي گفتن اينكه آن مرد چنان سرشار از عشق بود __ همچون يك مادر __ كه با وجودي كه مار او را گزيده بود، او هيچ چيز به جز شير نمي تواند به آن مار بدهد.
و مارها عاشق شير هستند.
در هندوستان مارپرست ها وجود دارند. آنان هر ساله روزي مخصوص مارها دارند و مارگيرها از تمام كشور مارهايشان را مي آورند و مردم براي مارها شير مي آورند. و مارها با لذت فراوان شيرها را مي نوشند.
پس گفتم، "اين فقط زبان شعر است، كه شير بيشترين چيزي است كه مار دوست دارد. ماهاويرا فقط مي تواند به آن مار شير بدهد."
اين يك واقعيت نيست. نمي تواند واقعيت باشد.
و گفتم، "من اين مرد را به چالش مي خوانم كه ثابت كند برچه اساسي اين ها واقعيت هستند. من مي گويم كه اين بيش از واقعيت است، خود حقيقت است. ولي براي گفتن آن، بايد از زبان به شيوه اي شاعرانه استفاده كني، نه به صورت نثر پيش پاافتاده و معمولي."
و وقتي به مردم گفتم، "حالا هركسي بخواهد برود مي تواند فوراً بايستد و برود __ زيرا پس از اين به كسي اجازه نخواهم داد تا برخيزد و جلسه را مختل كند،" سكوتي محض حاكم بود، هيچكس آنجا را ترك نكرد.
در سخنانم به آن مردم گفتم كه ماهاويرا در واقع دو شخص است. نامش ماهاويرا نبوده است. ماهاويرا يعني جنگجوي بزرگGreat Warrior . براي همين است كه او را ماهاويرا جيناMahavira the Jaina مي خوانند. جينا يعني فاتح، كسي كه با تمام خطاهاي خودش جنگيده است و فاتح و پيروز شده است. ولي او هميشه جينا نبوده. نام اصلي او واردامانا Vardhamanaبوده. اين نام نيز مهم است، زيرا واردامانا يعني كسي كه در حال آمدن و شدن است. به اين نوع، همه يك واردامانا هستند، به سمت حالات بالاتر متحول مي شوند.
ولي روزي كه رسيد، واردامانا مرد و ماهاويرا زاده شد.
آن چيترابانو از چيزهايي كه من به آن مردم مي گفتم داشت ديوانه مي شد __ آنان سال ها بود كه مخاطبين او بودند و من فقط يك تازه وارد بودم. هيچكس مرا نمي شناخت. و او سعي داشت نكته اي را پيدا كند كه بتواند از آن انتقاد كند. با ديدن اين، كه من مي گويم واردامانا و ماهاويرا دو نفر بودند، او بلافاصله برخاست و گفت، "اين اشتباه است. واردامانا و ماهاويرا يك نفر هستند."
من به رييس مجلس گفتم، "شما اين مرد را نگه داريد. او سرعقلش نيست. بازهم نمي تواند شعر را درك كند. من هم دارم مي گويم كه واردامانا نام قديم او بوده، ولي روزي آمد كه آن كهنه مرد و يك زندگي تازه آغاز شد. براي نمادين كردن زندگي جديد، نامي جديد، ماهاويرا به او داده شد. ماهاويرا مطلقاً از واردامانا گسسته است. بنابراين اگر بتوانيد شعر را درك كنيد، مشكلي وجود نخواهد داشت، دو نفر وجود داشتند __ كسي كه بوده و ديگر نيست و كسي كه نبوده و حالا هست. ولي اگر نتوانيد شعر را درك كنيد، اين مشكل خودتان است."
و وقتي سخنانم تمام شد، رييس جلسه چيترابانو را متوقف كرد و گفت، "تو خشمگين هستي و درك نمي كني. اين مرد حقايقي ساده، ولي بااهميت را مي گويد."
اوضاع براي چيترابانو بسيار دشوار شده بود. زيرا من پيوسته به بمبئي مي رفتم. هربار مردمان بيشتري از مخاطبين او، نزد من مي آمدند. او حتي سعي كرد......... اين ها مردمان بي آزار هستند!!
من از پونا مي آمدم و تلفني شد: "او را با اتومبيل نياوريد، زيرا چيترابانو در راه افراد خطرناكي را قرار داده است، آدمكشان حرفه اي كه هركاري مي توانند بكنند. پس ما يك هواپيما مي فرستيم. او را با هواپيما بياوريد." ولي چند نفر از افراد من با آن اتومبيل رفتند و در راه متوقف شدند. و آنان دنبال من مي گشتند __ يك دسته ي هشت نفره. نمي توانيد باور كنيد! از يك سو اين افراد در مورد عدم خشونت سخن مي گويند.... او تمام زندگيش را يك راهب بوده، يك راهب دانش آموخته و حالا چون نمي تواند هوشمندانه با من كنار بيايد، به فكر كشتن من افتاده است.
و من در آن جلسه به مردم گفتم كه چه اتفاقي افتاده است. و مردمي كه با آن اتومبيل آمده بودند مي توانستند ببينند كه آن كساني كه آنان را متوقف كرده بودند چگونه مردمي هستند __ آنان سنگ هايي بزرگ در جاده گذاشته بودند تا راهي براي برداشتن آن ها نباشد و اتومبيل مجبور به توقف باشد. و آنان حيرت كرده بودند كه من در آنجا نبودم. و من به آن مردم گفتم، "مردمي مانند چيترابانو __ فقط به اين سبب كه دانشي دارند و قدري خطيب هستند __ نبايد به اين آساني مورد پذيرش قرار بگيرند. اگر او بتواند دست به خشونت بزند، آنوقت زندگي مذهبي او مورد ترديد است و تمام شخصيت او شخصيت يك منافق است."
و اين چيزي است كه اتفاق افتاد. او همراه با دختر يكي از ثروتمندترين مردان به نيويورك فرار كرد. اينك او در نيويورك است و با آن دختر ازدواج كرده است. و نيويورك براي اين انتخاب شد كه والدين آن دختر در آنجا تجارت بزرگي داشتند. پس اينك او در تمام تجملات زندگي مي كند __ برخلاف تمام آموزش هايي كه در تمام عمرش مي داد.
تجربه كردن چيزي و فقط قرض گرفتن كلام مردم چنان ازهم فاصله دارند كه انسان بايد هميشه آگاه باشد كه آيا به يك طوطي گوش مي دهد يا به كسي كه تجربه كرده است.
پرسيده اي كه در زمان اشراق من چه اتفاقي افتاد. هرچيزي كه در اشراق بودا توصيف شده است. انسان احساس مي كند كه گل ها شروع به باريدن كرده اند. عطري عجيب را احساس مي كند. فرد احساس مي كند كه نيروهاي الهي در تمام اطراف به رقص مشغول هستند. ولي اين احساس آن فرد است، فقط محصولي جانبي از اشراق، ولي واقعي نيست. و براي شما تصوركردن چيزي كه حقيقي باشد، ولي واقعي factual نباشد، كاري دشوار است.
شعر حقيقتي دارد، ولي واقعي نيست.
هنر حقيقتي دارد، ولي واقعي نيست.
واقعيت ها facts چيزهايي پيش پاافتاده هستند. فقط روزنامه ها آن ها را گردآوري مي كنند و در نهايت، همان روزنامه ها، تاريخ مي شوند.
حقيقت چيزي كاملاً متفاوت است.
بگذاريد برايتان شرح بدهم. جين ها بيست و چهار پيشوا Teerthankaras يا مرشد دارند. اگر به يك معبد جين بروي __ و آنان بهترين معابد دنيا را دارند، زيباترين، ساده ترين، صميمي ترين. و آنان هميشه كوهستان ها را انتخاب كرده اند تا معابدشان در كوه هاي بلند باشد __ در آنجا شما تنديش هاي آن بيست و چهار پيشوا را با سنگ مرمر سفيد يا سياه مشاهده مي كنيد. يك چيز بايد برايتان تعجب آور باشد: كه تمامي آن تنديس ها مانند هم هستند، تفاوتي بين آن ها نيست. حتي كشيش آن معبد هم نمي تواند تفاوتي را تشخيص بدهد كه كدام به كدام است. بنابراين در نهايت جين ها تصميم گرفتند تا نمادهايي كوچك در زير مجسمه ها قرار بدهند، براي مثال در زير تنديس ماهاويرا، زيرا نام او "جنگجوي بزرگ" است، يك خط وجود دارد و اين نماد آن است. پس هر تنديس يك نماد دارد و براساس اين نمادها است كه آنان تشخيص مي دهند كي به كي است، وگرن هآن ها دقيقاً مانند هم هستند.
حالا اين نمي تواند يك واقعيت باشد. بيست و چهار نفر كه در طول هزاران سال وجود داشته اند، نمي توانند مانند هم باشند.
ولي اين يك حقيقت است، زيرا اين بيست و چهار نفر يك حقيقت را تجربه كرده اند، يك نور را ديده اند، يك سرور را تجربه كرده اند. براي نشان دادن اينكه تجربه ي آنان دقيقاً يكسان بوده، چگونه مي تواني اين را در سنگ مرمر نشان بدهي؟ مرمرها زيبايي شاعرانه ي خودشان را دارند و آن را خوب اداره كرده اند. آن تنديس ها همگي مانند هم و شبيه و يكسان هستند. اين نشان مي دهد كه اينك ديگر بدن اهميت ندارد، شكل بدن مهم نيست. اينك آنچه اهميت دارد، تجربه ي دروني است، اين شباهت را چگونه مي توان نشان داد؟ و با سنگ؟
بنابراين، آن بيست و چهار مجسمه كه دقيقاً شبيه يكديگر هستند، حقيقتي شاعرانه را در خود دارند.
و هرگاه هركس به اشراق برسد، تمامي آن تجربه ها تكرار مي شوند. او احساس مي كند كه تمام جهان هستي جشن گرفته است __ درختان در خارج از فصل شكوفه مي دهند، پرندگان نغمه مي خوانند و هنوز صبح نيست. در اين حالا وجد و سرور تمام مقررات كنار گذاشته مي شوند.
و اشراق بزرگترين پديده در جهان هستي است و به يقين بايد توسط تمامي هستي جشن گرفته شود.
ولي تكرار مي كنم: اين تجربه اي شاعرانه است، بياني شاعرانه از چيزي كه نمي توان آن را به كلام درآورد. ولي وجود دارد.

باگوان عزيز:
وقتي به شما گفتم كه شما را خالي ديدم، گفتيد، "خالي بودن در تو، يك تجربه ي «واقعي» است." اين را دوبار گفتيد. ادراك من از اثبات واقعيت اين است كه آنچه مورد نظاره است با آگاهي باقي مي ماند، درحالي كه تخيلات ازبين مي روند.
ديدن وجود خالي شما ديگر دست نداد و هرچقدر هم كه تلاش كنم برنخواهد گشت. وبااين وجود چيزي در من باقي ماند، از وقتي شما را چنان ديدم، چيزي در من، مرا ترك نمي كند.
آيا آن واقعيت است، باگوان؟

واقعيت است، قدري سردرگمي وجود دارد __ كه طبيعي است. گفته ام كه با هشياري، تخيلات ازبين مي روند، ولي واقعيت باقي مي ماند. تو مرا تهي يا غايب ديدي و من گفتم كه اين واقعي است.
آنگاه سعي كردي بازهم مرا تهي ببيني، ولي يك چيز را فراموش كردي، كه وقتي كه در حال سعي كردن هستي، نمي تواني هشيار باشي.
بنابراين چنين نيست كه خالي بودن من تخيل تو بوده باشد. فقط هشيار باش و بارديگر آن خالي بودن را خواهي ديد، ولي سعي نكن ___ زيرا وقتي براي نخستين بار رخ داد، تو سعي نمي كردي، فقط در اينجا در سكوت گوش مي دادي و از هيچ جا، آن احساس به تو دست داد. به همين ترتيب خواهد آمد، بدون اينكه حتي در بزند. تو نمي تواني آن را با تلاش بياوري.
اين تخيلات نيست.
ولي تو نيمه ي ديگر را فراموش كرده اي. تو در آن سكوت، بدون سعي كردن هشيار بودي، و وقتي كه يك بار آن را ديدي، شروع كردي به سعي كردن براي اينكه دوباره آن را ببيني و حالا ديگر آن احساس نمي آيد، بنابراين سردرگم شده ايو فكر مي كني كه بايد تخيلات بوده باشد، نبوده است.
ولي اين براي همه رخ مي دهد. هرگونه تجربه ي ماورايي، نخستين بار بدون تلاش تو رخ مي دهدو تو مشغول كار ديگري بوده اي. به من گوش مي دادي، توجهي به ماورا نداشتي و ناگهان دري گشوده شد.
و تو در روز ستارگان را مي بيني. اين براي هميشه در تو تاثير خواهد گذاشت. هرگز همان فرد قبلي نخواهي بود.
ولي به ياد داشته باش كه تلاشي نكني، مشكل اينجاست كه ذهن مي گويد، " چه تجربه ي زيبايي. قدري تلاش كن، كاري بكن تا دوباره تكرار شود." ول يهرعملي بكني بي فايده است، آن را به دست نخواهي آورد.
فقط تمامش را فراموش كن: درست همانوطر كه بي دعوت آمده بود، بازهم خواهد آمد.
و زماني كه آن راز را دانستي __ كه اين تجارب بزرگ بدون دعوت مي آيند و تو نمي تواني آن ها را پايين بكشي __ آنوقت هراتفاقي بيفتد، در آن آسوده مي شوي، خودت را در آن غرقه مي سازي و و وقتي كه رفت، احساس نمي كني كه چيزي را از دست داده اي. احساس شكرگزاري مي كني __ نه يك افسوس كه چرا رفت. شاكر باش كه بدون اينكه درخواستي بكني برايت ظاهر شد، خودش آمد، بدون دعوت. و آهسته آهسته، قلق آن به دستت خواهد آمد كه اين در قدرت تو نيست، دست تو نيست. درواقع، دست هاي تو، تلاش هاي تو، همگي مانع هستند.
پس وقتي گاهي، وقتي انجام كاري هستي، چنان مجذوب آن عمل هستي و آن لحظات عظيم بر تو وارد مي شوند و به تغييردادن تو ادامه مي دهند، هربار كه بيايند، ژرف تر به دورنت مي نشينند.
يك روز چنين مي شود كه آن لحظه مي آيد و ديگر هرگز تو را رك نمي كند.

باگوان عزيز:
آيا داشتن دانش هاي محرمانه در راه هشياري نقشي را بازي مي كند؟

نه. هيچ دانشي __ چه محرمانه و چه غيره __ در اين راه هيچ نقشي بازي نمي كند، به جز اينكه مانع باشد. معصوميت كمك مي كند، دانش ممانعت مي كند.
يك كودك باش ___ پر از شگفتي، بدون اينكه چيزي بداند.
يكي از قديسان هندي بسيار مورد احترام بود. در هندوستان فقط دو نفر را به لقب ماهاتما مي خوانند. ماهاتما يعني روح بزرگ. يكي ماهاتماگاندي بود و ديگري ماهاتما باگواندين.
اين ماهاتماي دوم هر وقت از شهري كه من در آن زندگي مي كردم عبور مي كرد، با من زندگي مي كرد.
من عادت داشتم براي پياده روي صبحگاهي و شامگاهي بروم. او نيز بسيار عاشق پياده روي بود. او مردي سالخورده بود، ولي بسيار پردانش. او نام تمامي درخت ها و تمامي گل ها را مي دانست __ نام هاي لاتين و يوناني آن ها را ___ تقريباً مانند يك دائره المعارف سيار بود.
به او گفتم، "توتمام عمرت را هدر داده اي. فايده دانستن نام تمام درختان و تمام گل هاي باغ چيست؟ تو چنان به دانش آموختن علاقه داري كه نمي تواني از زيبايي لذت ببري. من نام هيچكدان از اين درختان را نمي دانم و مجبور هم نيستم كه بدانم __ زيرا آن ها حرف نمي زنند و من مجبور نيستم آن ها را صدا بزنم. فايده ي دانستن نام آن ها چيست؟ تو يك پرورش دهنده ي گل نيستي. تو يك پزشك نيستي." __ زيرا او مي دانست كه كدام گل و كدام برگ براي كدام بيماري خوب است.
گفتم، "اين چيز ها به كارشناس ها تعلق دارند. تو مردي اهل معنويت هستي و من فكر نمي كنم كه اين چيزها به معنويت تعلق داشته باشند."
او بسيار خشمگين بودو گفت، "همه كس از دانش مرا تحسين مي كندو درواقع، همه از دانش من در مورد چيزهاي اين دنيا به عجب مي آيند. تو نخستين كسي هستي كه به من توهين كرده اي."
گفتم، "من به تو توهين نكردم. فقط سعي كردم تو را هشيار كنم كه تو اينك هفتاد سال داري، به زودي مرگ خواهد آمد و مرگ اين سوالات را از تو نخواهد پرسيد. مرگ خواهد پرسيد، «آيا مي تواني هشيار باشي يا نه؟»"
ولي در آن وقت او بسيار خشمگين بود و گوش نمي داد.
و او پس از هشت سال مرد. قبل از اينكه بميرد، فقط دو روز قبل از آن، من از شهر او گذر مي كردم __ او در ناگپور زندگي مي كرد. پس به ديدارش رفتم، زيرا شنيده بودم بسيار بيمار است. بسيار بدحال بودو تقريباً يك اسكلت شده بود. ديدن آن مرد اندوه آور بود. گفتم، "چه شده است؟"
گفت، "آنچه كه آن روز گفتي، به نظر مي رسد كه رخ خواهد داد. مرگ وارد مي شودو مي توانم صداي پايش را بشنوم. زندگي از دستانم سر مي خورد. و لطفاً مرا به خاطر خشمم ببخش. حق با تو بود. تمام دانش من بي فايده است. اگر به حرف تو گوش داده بودم، حتي هشت سال هم براي مراقبه كردن، براي هشيار شدن كافي بود و حالا از اينكه مرگ مي آيد اندوهگين نبودم، در عوض از اينكه بزرگترين تجربه ي زندگي __ مرگ __ به سراغم مي آيد و من آن را تماشا خواهم كرد، هيجان زده مي بودم. ولي فكر نمي كنم كه حالا بتوانم چينين كنم. من بيهوش خواهم شد. من ازهمين حالا هشياري خودم را ازدست مي دهم، بيشتر و بيشتر خواب آلوده مي شوم."
به او گفتم، "دست كم سعي كن براي زندگي بعدي به ياد داشته باشي كه زياد نگران دانش هاي غيرلازم نباشي __ فقط براي تحت تاثيرقراردادن مردم. آن نكته ي اساسي بسيار كوچك است و اگر بتواني آن جوهره را درك كني، زندگيت باشكوه و پيروز خواهد بود."

از كتاب "انتقال چراغ" ___ سخنان اروگوئه
فصل چهل
پانزدهم ژوئن 1986، صبح
در اين حال وجد و شعف، تمام مقررات كنار مي روند

0 Comments:

Post a Comment

<< Home